دل نوشته هایی از مصطفی
سلام اینبار ک اومدم اینجا دیگ دلم نمیخواست خاطرات گذشته رو بخونم و نخوندم حتی میخواستم این وبلاگو ببندم اما به خودم گفتم نباید گذشته مو بسوزونم حتی اگه انقدر تلخ باشه ک دلم نخواد مرورشون کنم
زندگی من این روزا پرمشغله تر از هروقتی شده ک بخوام روزای بد زندگیمو یادآوری کنم همین مشغله ها زندگیمو شیرینتر کرده. مامان همه ش از من گله میکنه ک چرا طرفش نیستم و نمیفهمه ک دیگه نه حوصله ی دعواهاشونو دارم نه دلم میخواد چیزی بدونم . من فقط دنبال اهداف خودمم. اینکه خودمو بتونم از باتلاقی ک اونا برام درست کردن بیرون بکشم. و اینکه هیچوقت اشتباهاتشونو توی زندگیم تکرار نکنم
خیلی سخته وقتی داری میری مسافرت مامان و بابا باهم دعوادارن وقتی خونه ای دعوا دارن وقتی خوابی دعوا دارن و اصلا حقوق مارو درنظر نمیگیرن ک ماهم حق آرامش داریم.
شاید دیگ نیام اینجا
شایدم بیام ولی فعلا دیگه هیچ خاطره ای رو قصد ندارم بنویسم
ولی این وبلاگو فعلا نمیبندم
نظرات شما عزیزان: